نگاهش میکنم. چشمانم را میدزدم. طاقت نمیآورم. دوباره نگاهش میکنم و سرم را پائین میاندازم. نمیشود. سرم را بلند میکنم و در چشمانش خیره میشوم. دیگر مقاومت نمیکنم. خیسی و گرمی گونههایم را حس میکنم. این چشمها، آنقدر زندهاند که از توی عکس اعلامیه هم گویی دارند با آدم نجوا میکنند. از همان حرفهای زندگی بساز همیشهاش. از همانها که میگفت "درست می شه". و این حرف آنقدر قدرت داشت که درست هم میشد. گویی سحری در این کلام بود و قوتی از وجودش در کلامش جاری میشد که همه چیز را میساخت و از نو درست میکرد. هیچ درد و دشواری نبود که بهش بگویی و این جمله جادویی بهظاهر ساده در انتهای کلامش، حالت را و کارت را نسازد: "درست می شه باباجان". و میشد.
اشک نماد غم است. غمت سنگین است، غرورت سنگینتر و دائم این حرف که از بچگی در کلهات فرو کردهاند و در کاسه سرت میچرخد که مرد گریه نمیکند. اما وقتهایی میرسد که زور غم و پنجه اندوه، آنقدر قویتر است که اختیار اشکت هم دست خودت نیست. اول با اکراه و بعد دلت میخواهد که اشکت ببارد. غمی شیرین. انگار که اگر اشکت نیاید بهش خیانت کردهای. به وجودش و نبودنش. انگار بی معرفتی کردی و نبودن و رفتن و پر کشیدنش را به سوگ ننشستهای. و بعدتر میبینی که اشک ریختن برایش شیرین میشود.
در حالت عادی کسی جرات نمیکند که به مرگ عزیزانش، پدرش یا مادرش حتی فکر هم بکند. اگر هم در خلوت خودش چنین فکری از مغزش عبور کند، یکهو خجالت زده میشود، سر بلند میکند و اطرافش را نگاه میکند که نکند کسی او را دیده باشد و افکار پلیدش و نامردیاش در مورد پدر و مادرش را شنیده باشد. اما حادثه چنان بی محابا و سریع رخ میدهد که فرصت نکردهای ذهنت را و خودت را آماده کنی. یعنی سرعت و شدت این مشت محکمی که به وجود و زندگیات خورده، آنقدر خرد کننده و مهیب بوده که مهلت رو برگرداندن و تحلیل وضعیت و تصمیم برای از دست رفتههایت را نیافتهای. غم عزیزان سخت است و تلخ. فرق نمیکند در چه سن و سال و موقعیتی باشند. اما انگار بیماریها، از پا افتادن و زمین گیر شدنها مثل زنگ خطری از قبل اطرافیان را خبردار میکنند و فرصت میدهند تا ذهنها آماده شود. گاهی، با خجالت و در بیماریهای بلندمدت، کم کم به صراحت به مرگ آنکه در تخت زمین گیر شده فکر کنند و حتی به زبان بیاورند. اما، وقتی عزیزی سرپا است و دارد به کار و زندگیاش میرسد، آن همه فکر و ایده بلند مدت دارد، هرگز، هرگز فکر هم نمیکنی که یک روزی نباشد. حالا اگر آنقدر مرد و مهربان و آقا و فریادرس همه باشد، ببین چقدر سخت و تلخ و جانکاه میشود.
اما زندگی لامروت همین است. در غروبی غمبار یا صبحی دلپذیر. خبری هولناک. ضربهای فلج کننده زندگی و مسیر احساست را به طور کامل تغییر میدهد. طوری که تو دیگر آن آدم قبل از واقعه نمیشوی. برای همیشه تو را به دیگری بدل میکند و تو نمیدانی چطور و از کجا. حتی بی احساس ترین آدمها هم نمیتواند از کنار این خبر دردناک و هولناک به راحتی عبور کند. تا قبل از تجربه کردنش، خبر واقعه برای دیگران، برایت خبری سوزناک و دردناک بوده. اما بدون درک ابعاد و احساس واقعی اتفاقی که رخ داده. اما درک و حس آن با تمامی سلولهایت تو را آدم دیگری میکند.
دختر خالهاش، خاله کبری، که همان اوائل کرونا از دنیا رفت، خیلی برایش غصه خورد. همهاش میگفت که مرگ غریبانه و مظلومانهای داشت. نه کسی برای تدفینش رفت و نه کسی برای تسلی و دلداریش مراسمی برپا کرد. غافل از اینکه مرگ خودش هم در این غریبی و مظلومی رقم خورد. همه گفتند که حقش این نبود. او که با همه مردمداری میکرد و برای غم همه رفته بود، حالا چرا اینقدر غریبانه باید برود. بی مجلس، بی ختم و بی سوگواری رسمی. اما بعدها که خیلی فکر کردم، دیدم که این هم شاید حکمتی از وجودش را داشته باشد. همیشه به فکر این بود که کسی را به زحمت نیاندازد. چه بچههایش و چه مردم را. اوائل مهر که در بیمارستان بود، یک شب را میخواستم پیشش بمانم. آنقدر اصرار کرد و قسمم داد که بروم و او کاری ندارد و من برای ماندن در بیمارستان اذیت نشود که نزدیک ساعت 11 شب، دیدم اگر پیشش بمانم نه تنها به عنوان همراه دردی از دردهایش را کم نکردهام که حتی باعث میشوم کلی غصه بخورد برای راحت نبودن جای استراحت من و بار و بندیلم را برداشتم و رفتم تا صبح که دوباره برگشتم پیشش. حالا برای رفتنش هم، حتماً فکر کرده که اگر در حالت عادی باشد، مردم و اطرافیان برای مراسم و ختم و پذیرایی به زحمت می افتند و چنین رفتن کم دردسری را صلاح دیده است.
سالهاست هر کس در غم از دست دادن عزیزی عزادار میشود کتاب "میک هارته اینجا بود" را به او هدیه میدهم یا توصیه میکنم که بخواند. این کتاب کوچک و عزیز، شرححال دختری است که برادر هشتسالهاش به خاطر تصادف مرده است و هر جا میرود یا هر چیزی که میبیند به یاد برادرش میک و خاطرههایی که با هم دارند میافتد. همه همینطوریاند.
دوستی زنگزده بود برای تسلیت. در انتهای حرفهایش گفت، خودت را خیلی اذیت نکن. تا سه چهار سال همین حال را خواهی داشت. هر شیء، مکان، یا کلامی ممکن است تو را به یاد او بیندازد و اشکت سرازیر شود. ضمن اینکه، اینطور نیست که بهسرعت غم و یادش فراموش شود. من فکر کردم، کسی که نزدیک به نیم قرن کنارت بوده، یکهو پر میکشد. نمیشود که خاطره و حضور 50 ساله را به یک روز و ماه و سال از یاد برد. چرا که وجودش مثل شهدی شیرین، قطره قطره در کامت ریخته شده و در سرشتت تنیده شده و حالا نمیشود یک اکسیر 50 ساله را یک روز و یک سال از سلولهایی که با آنها سرشته شدهاند جدا کرد.
دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت: 22:16